آرامش بي انتها



با اينکه به خودش قول داده بود که ديگر آنجا نرود، اما باز وسوسه شد و سري به آنجا زد


اتفاقي پس از چندماه که به اين چت روم مي رفت باکسي آشنا شد که نظرش را به خود جلب کرد


قرار گذاشت که او را ببيند، باورش نمي شد او که اين همه اين نوع دوستي ها را مسخره مي کرد


خودش روزي به دام اين عشق ها و دوستي ها گرفتار آيد.


روز ملاقات آن شخص فرا رسيد حس عجيبي داشت حسي که در تمام عمرش تجربه نکرده بود


فقط يک عکس از او ديده بود و اين همه تحت تاثير قرار گرفته بود


جواني به او نزديک مي شد و هر قدم که به او نزديکتر مي شد دلش بيشتر مي لرزيد


نزديک آمد و سلام کرد، از عکسي که ديده بود بسيار جذاب تر به نظر مي رسيد


يک دل و نه صد دل دلباخته او شد، با هر کلام که از دهانش خارج مي شد


شعله هاي اين عشق سوزان تر مي شد


چند ماه از آشنايي شان نگذشته بود، که تصميم گرفت پيشنهادي به او بدهد


با شرم و ترس پا پيش گذاشت که به او درخواست ازدواج دهد


او نيز که عاشق سينه چاک نشان مي داد، براحتي درخواستش را پذيرفت


در مدت اندکي مقدمات آشنايي و ازدواجش با او فراهم شد


پس از چند ماه که از آشنايي شان مي گذشت، زندگيشان با هم آغاز شده بود


همه چيز رويايي و شورانگير بود، انگار که ذست روزگار او را سر راهش قرار داده بود


يک روز که از خانه خارج مي شد، ديد که زني با يک بچه دم در خانه ايستاده


با خارج شدن او از درب منزل به او نزديک شد و با صدايي لرزان به او گفت.


همسر مردي است که با او زندگي مي کند، باورش نمي شد


همه چيز درست بود، تحقيقات انجام شده از او و خانواده اش چطور چنين چيزي ممکن است


به سرعت با همسرش تماس گرفت تا ماجرا را با او در ميان بگذارد


از همان روز ديگر اثري از همسرش نبود، و تقريباً به يکباره غيبش زد


يعني تمام آن عشق و دلداگي نتيجه اش اين حيراني و سرگرداني بود


خانواده اش از وجود او اظهار بي اطلاعي مي کردند، هر روز که پيش مي رفت


با سختي هاي بيشتري روبرو مي شد، کاري را کرده بود که بايد تاوانش را مي داد


دست از جستجو براي يافتن او برنمي داشت تا اينکه اتفاقي با يکي از دوستان او برخورد کرد


از مشکلات زيادي که برايش پيش آمده بود گفت و خواست تا کمکش کند که او را پيدا کند


او نيز قبول کرد که اگر خبردار شد حتماً خبرش کند


يک روز با او تماس گرفت که به آدرسي از همسر گمشده اش بدهد


به آن محل رفت و مانند آن زن که در خانه اش آمده بود، منتظر ماند، در خانه باز شد


زني از خانه خارج شد وقتي که از او نشاني او را خواست گفت که چند ماهي است که با هم ازدواج نموده اند .


چطور ممکن بود که پس از جدايي از او براحتي با کس ديگري تشکيل خانواده داده باشد


يک لحظه تمام شکستي که خورده بود از ذهنش عبور کرد


تصميم گرفت انتقام بگيرد، منتظرش ماند تا به خانه بازگردد .


درست در همان لحظه که خواست تصميمش را عملي سازذ و او را به قتل برساند


به ياد آن روز افتاد که با خودش قول داده بود که ديگر به آن چت روم نرود و رفته بود


اگر اينکار را نکرده بود، و دوباره به آن جا سر نميزد شايد زندگيش مسير ديگري را مي پيمود.


همان جا تمام آتش خشم و قهر و کينه اش فروکش کرد


نمي خواست يکبار ديگر مسير را اشتباه برود


در اين مدت که او مشغول فکر کردن بود، در خانه باز شد و او داخل خانه شد


داستان عشق آتشين او همان جا خاتمه يافت، تصميم گرفت که به زندگيش بازگردد


از نو زندگي تازه اي را آغاز کند، و او را با تمام بدي هايش ببخشد و فراموش کند


براي گذران زندگي دنبال يک کار مناسب گشت، در محلي مشغول به کار شد


اتفاقي روزي با جواني آشنا شد، که به او درخواست ازدواج داد


ماجراي زندگيش را برايش تعريف کرد، و گفت که نمي خواهد براي بار دوم در زندگيش شکست را تجريه کند.


براي بار دوم ازدواج کرد، دو سال از زندگي مشترکش مي گذشت و صاحب فرزندي شده بود


همسر سابقش را ديد، گفت همان شب که به خانه رفته است همسرش را به قتل رسانده


و دو سال است که متواري است


يک لحظه خاطرات آن شب برايش زنده شد، او مرتکب جرمي شده بود که او مي خواست مرتکب شود


اشتباهي که اگر مرتکب مي شد، تمام زندگيش را نابود مي کرد


از اينکه جاي او نيست بسيار خوشحال شد و خدا را شکر کرد که براي بار دوم مرتکب اشتباه نشده بود


 


 


برداشتي از حديت «هرگز دو گروه با هم روياروى نشدند، مگر اين كه با گذشت ترين آنها پيروز شد» اما رضا (ع)


 


 


 




 


صبح روز جمعه بود، سراسيمه از خواب بيدار شد تا به جلسه کنکور برسد.


تازه وارده 30 سالگي شده بود، اما هنوز هواي ادامه تحصيل در سرش بود


يک مدرک کارشناسي و يک مدرک کارشناسي ارشد داشت


اما بازهم مي خواست که يکبار ديگر شانس خود را امتحان کند


دوست داشت که در يکي از رشته هاي پزشکي تحصيل کند


زمان زيادي را صرف کرده بود، البته تجربه و سوادش را هم براي خود امتياز مي دانست


روز شلوغي بود، خلاصه با هر زحمتي بود به محل حوزه امتحاني اش رسيد.


آزمون به پايان رسيد و براي انجام برخي کارهاي عقب مانده به محل کارش رفت


براي تابستان کارش کمي خلوتر از گذشته بود


اتفاقي يکي از دوستان قديمي اش را ديد، که گمان نمي کرد اينقدر از ديدارش خوشحال شود


پس از کمي صحبت متوجه شد که او ازدواج کرده و صاحب فرزندي است


متاسفانه فرزند دوستش مبتلا به بيماري نادري بود


از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شد.


پس از چند ساعت صحبت از هم جدا شدند


تابستان به نيمه رسيد و نتايج اوليه آزمون اعلام شد


همان طور که انتظار داشت رتبه خوبي کسب کرده بود


با شور و شوق انتخاب رشته اش را انجام داد


دوستش به سراغش آمد و از او خواست تا مدتي که به خارج از کشور براي معالجه فرزندش مي رود کسب و کارش را بگرداند


او که از شنيدن داستان بيماري بسيار آزرده شده بود


سريع درخواستش را پذيرفت و قول داد که تا زمان آمدنش امانتدار کار و پيشه اش باشد


قرار بود که تا پايان شهريور برگردد


زمان به سرعت مي گذشت و به سختي هر دو کار را اداره مي کرد


نتايج نهايي اعلام شد و در شهري 1000 متر دورتر از شهر محل ستشان پذيرفته شد


خودش را کم کم براي زندگي در شهر جديد آماده مي کرد


دوستش با او تماس گرفت و گفت که بايد تا چند ماه ديگر در آن کشور بماند


و شديداً نيازمند به پول است


سر دو راهي بدي قرار گرفته بود نمي توانست دست از رويايش براي تحصيل و کار در رشته مورد علاقه اش بکشد


از اين گذشته همه چيز را براي رفتنش آماده کرده بود حتي مغازه کوچکش را هم فروخته بود


اما از طرفي نمي توانست وجدانش را زيرپا بگذارد و نسبت به مشکل دوستش بي تفاوت باشد


بالاخره به سختي تصميمي گرفت که حتي خودش هم باور نمي کرد


تمام پولش را براي دوستش فرستاد که خرج مخارج بيماري فرزندش کند


ديگر توانايي رفتن به آن شهري که در آن پذيرفته شده بود را نداشت


با اينکه نتايج يکسال زحمت کشيدنش به باد رفته بود


اما از تصميمش راضي بود، چرا که اگر در آن سختي دوستش را تنها مي گذاشت


شايد هيچوقت نمي توانست خودش را ببخشد


چند ماه گذشت و دوستش با سلامتي فرزندش به شهرشان برگشت


به رسم قدرداني از او به خاطر اين که در غربت تنهايش نگذاشته بود، به منزلش آمد


و گفت که مي خواهد پول قرضي را با فروختن مغازه اش به او پس بدهد


با اصرار زياد قبول کرد که پول را پس بگيرد شايد کسب و کاري دوباره راه بياندازد


در فکر راه اندازي مجدد کارش بود، که با شخصي که پزشک موفقي هم بود برخورد کرد


وقتي داستانش را شنيد بسيار تحت تاثير قرار گرفت


و به او پيشنهاد داد که وارد شغلي شود که درآمد به مراتب بيشتري از شغل خودش داشت


شغل مربوط به وارد کردن لوازم پزشکي مي شد


ابتدا نپذيرفت ولي او توانست متقاعدش کند که کار کم خطري است و از پسش برخواهد آمد


پس از چندماه کارش را راه اندازي کرد، و با تلاش و پشتکارش توانست به موفقيت برسد


شرکتش تقريباً شناخته شد، و چند نفر هم به استخدامش درآمدند


خودش هم باورش نمي شد که در عرض چند ماه توانسته چنين درآمدي کسب کند


اين موفقيت تا آنجا پيش رفت که تصميم گرفت چند شرکت ديگر هم در شهرهاي ديگر تاسيس کند


با تاسيس اين شرکت ها وضع ماليش به شدت خوب شد


طوري که ديگر روياي تحصيل از ذهنش پاک شده بود


انگار که خدا دوستش را وسيله اي قرار داده بود براي تغيير شغل و پيشرفتش.


 


 


 


برداشتي از حديث «امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود.» امام علي (ع)


 


 



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دادنگار Amy کد تخفیف Cory قالب های فارسی وردپرس 13 باربری شیخ بهایی ترجمه دروس سطح عالی بورس الکترو موتور