صبح روز جمعه بود، سراسيمه از خواب بيدار شد تا به جلسه کنکور برسد.


تازه وارده 30 سالگي شده بود، اما هنوز هواي ادامه تحصيل در سرش بود


يک مدرک کارشناسي و يک مدرک کارشناسي ارشد داشت


اما بازهم مي خواست که يکبار ديگر شانس خود را امتحان کند


دوست داشت که در يکي از رشته هاي پزشکي تحصيل کند


زمان زيادي را صرف کرده بود، البته تجربه و سوادش را هم براي خود امتياز مي دانست


روز شلوغي بود، خلاصه با هر زحمتي بود به محل حوزه امتحاني اش رسيد.


آزمون به پايان رسيد و براي انجام برخي کارهاي عقب مانده به محل کارش رفت


براي تابستان کارش کمي خلوتر از گذشته بود


اتفاقي يکي از دوستان قديمي اش را ديد، که گمان نمي کرد اينقدر از ديدارش خوشحال شود


پس از کمي صحبت متوجه شد که او ازدواج کرده و صاحب فرزندي است


متاسفانه فرزند دوستش مبتلا به بيماري نادري بود


از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شد.


پس از چند ساعت صحبت از هم جدا شدند


تابستان به نيمه رسيد و نتايج اوليه آزمون اعلام شد


همان طور که انتظار داشت رتبه خوبي کسب کرده بود


با شور و شوق انتخاب رشته اش را انجام داد


دوستش به سراغش آمد و از او خواست تا مدتي که به خارج از کشور براي معالجه فرزندش مي رود کسب و کارش را بگرداند


او که از شنيدن داستان بيماري بسيار آزرده شده بود


سريع درخواستش را پذيرفت و قول داد که تا زمان آمدنش امانتدار کار و پيشه اش باشد


قرار بود که تا پايان شهريور برگردد


زمان به سرعت مي گذشت و به سختي هر دو کار را اداره مي کرد


نتايج نهايي اعلام شد و در شهري 1000 متر دورتر از شهر محل ستشان پذيرفته شد


خودش را کم کم براي زندگي در شهر جديد آماده مي کرد


دوستش با او تماس گرفت و گفت که بايد تا چند ماه ديگر در آن کشور بماند


و شديداً نيازمند به پول است


سر دو راهي بدي قرار گرفته بود نمي توانست دست از رويايش براي تحصيل و کار در رشته مورد علاقه اش بکشد


از اين گذشته همه چيز را براي رفتنش آماده کرده بود حتي مغازه کوچکش را هم فروخته بود


اما از طرفي نمي توانست وجدانش را زيرپا بگذارد و نسبت به مشکل دوستش بي تفاوت باشد


بالاخره به سختي تصميمي گرفت که حتي خودش هم باور نمي کرد


تمام پولش را براي دوستش فرستاد که خرج مخارج بيماري فرزندش کند


ديگر توانايي رفتن به آن شهري که در آن پذيرفته شده بود را نداشت


با اينکه نتايج يکسال زحمت کشيدنش به باد رفته بود


اما از تصميمش راضي بود، چرا که اگر در آن سختي دوستش را تنها مي گذاشت


شايد هيچوقت نمي توانست خودش را ببخشد


چند ماه گذشت و دوستش با سلامتي فرزندش به شهرشان برگشت


به رسم قدرداني از او به خاطر اين که در غربت تنهايش نگذاشته بود، به منزلش آمد


و گفت که مي خواهد پول قرضي را با فروختن مغازه اش به او پس بدهد


با اصرار زياد قبول کرد که پول را پس بگيرد شايد کسب و کاري دوباره راه بياندازد


در فکر راه اندازي مجدد کارش بود، که با شخصي که پزشک موفقي هم بود برخورد کرد


وقتي داستانش را شنيد بسيار تحت تاثير قرار گرفت


و به او پيشنهاد داد که وارد شغلي شود که درآمد به مراتب بيشتري از شغل خودش داشت


شغل مربوط به وارد کردن لوازم پزشکي مي شد


ابتدا نپذيرفت ولي او توانست متقاعدش کند که کار کم خطري است و از پسش برخواهد آمد


پس از چندماه کارش را راه اندازي کرد، و با تلاش و پشتکارش توانست به موفقيت برسد


شرکتش تقريباً شناخته شد، و چند نفر هم به استخدامش درآمدند


خودش هم باورش نمي شد که در عرض چند ماه توانسته چنين درآمدي کسب کند


اين موفقيت تا آنجا پيش رفت که تصميم گرفت چند شرکت ديگر هم در شهرهاي ديگر تاسيس کند


با تاسيس اين شرکت ها وضع ماليش به شدت خوب شد


طوري که ديگر روياي تحصيل از ذهنش پاک شده بود


انگار که خدا دوستش را وسيله اي قرار داده بود براي تغيير شغل و پيشرفتش.


 


 


 


برداشتي از حديث «امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود.» امام علي (ع)


 


 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چگونه مدرسه ای شاد داشته باشیم؟! پوست، مو و زيبايي Robin Julie تی وان موزیک - دانلود آهنگ سیسمونی نوزاد ترفندهاي زيبايي Crystal